• تاریخ انتشار : پنجشنبه 5 تیر 1404 - 20:48
  • کد خبر : 12179
  • چاپ خبر
گزارش: سعید شفیعی

«آستانه‌اشرفیه» دریای بیکرانی از عشق، بغض و غیرت

امروز، پیکر شهدا را به خاک سپردند، اما عشقشان را، عطر یادشان را، در کوچه‌های این شهر کوچک جا گذاشتند، عشق، عطر، بغض، اشک… و نجوایی از جنس آزادی که هنوز، هنوز، هنوز از لابه‌لای برگ‌های درختان، از سینه‌های داغ‌دار، از چشمان منتظر، از لبان کوچک کودکان شهر، در نسیم عصرگاهی می‌وزد.

به گزارش آستان‌خبر؛ عصری غم‌بار، اما حماسی، از راه رسید. از نخستین لحظات طلوع، شهر کوچکِ آستانه‌اشرفیه حال‌و‌هوایی دیگر داشت. گویی نسیم هم از گریه‌های پنهانِ کوچه‌ها جان گرفته بود.خیابان‌های کوچک شهر، حالا شده بودند سینه‌ای بزرگ، برای تپیدن هزاران دل داغ‌دیده، شده بودند چشمانی گشوده، برای باریدن هزاران بغض، شده بودند دستانی کوچک، بزرگ، لرزان، برای بوسیدن پیکر شهدایی که از خونشان عطر آزادی می‌تراوید.

 

مراسم تشییع، از عصری دردناک آغاز شده بود. پیکر شهدایی که در یورش ددمنشانه رژیم غاصب، راهی عرش شده بودند، اکنون بر دستان مردمی قرار داشتند که از کوچک‌ترین کودک شیرخواره تا پیرمردی که قامتش از سنگینی درد خم شده بود، هم‌نفس شده بودند، هم‌قدم شده بودند.

حزن و عشق چنان در هم تنیده شده بود که هیچ زبانی توان توصیفش را نداشت، مادرانی چادر به صورت کشیده، آرام می‌گریستند، اما از میان قطراتِ اشک، لبانشان هنوز «یاحسین» زمزمه می‌کرد.پدرانی، بغض‌های سنگین را در سینه محبوس کرده بودند، اما نگاهشان، فریادی از جنس غیرت، عشق و انتقام شده بود.

کودکان، گاه بی‌خبر از سنگینی این لحظات، شاخه‌های کوچک گل را روی پیکر شهدا می‌نهادند و چشمان معصومشان را به چشمان خیس بزرگترها می‌دوختند، گویی می‌دانستند که باید از همین کودکی عشق به میهن، عشق به راه شهدا و عشق به آزادی را بیاموزند؛ آنجا، نسل‌ها کنار هم ایستاده بودند، پدربزرگی که هنوز خاطره تشییع شهدای انقلاب را در ذهن داشت، حالا شانه‌ به‌ شانه نوه‌ نوجوانش، یا علی‌گویان پیکر شهدایی را بدرقه می‌کرد که از سلاله عشق و غیرت بودند.

دانش‌آموزانی کوچک، پرچم‌های کوچک ایران را محکم روی سینه می‌فشردند، چشمانشان از بغض می‌لرزید، اما در دل، عهد می‌بستند راه شهدا را ادامه دهند.

شهر کوچک، حالا رنگ و بویی دیگر داشت. عطر اسفند، رایحه گلاب و بوی عود، بغض را عمیق‌تر می‌کرد.

صوت قرآن از بلندگوها، مرثیه‌گر غربت شهادت شده بود،«یاحسین» و «یازهرا» از هر سو می‌جوشید، از لبان مردمی که درد را، عشق را، شهادت را هم‌زمان در سینه داشتند.

حزن چنان سنگین شده بود که حتی پرندگان هم بر بام خانه‌ها ساکت شده بودند، و تنها گاه‌گاهی، پروازشان روایتی از آزادی و عروج را در قاب آسمان کوچک شهر نقش می‌زد.

پیکر شهدا، بر دوش مردان، زنان، کودکان، نوجوانان، پدربزرگان و مادرانی تشییع می‌شد که هر قدم را بغض‌آلود، هر نفس را دردآلود، اما هر نگاه را امیدوار برمی‌داشتند.

آنجا، عشق به وطن، عشق به آزادی، عشق به راه حسین(ع)، عشق به حق، در هوای داغ تابستانی شهر کوچک، جان تازه‌ای یافته بود.

تشییع پیکر شهدایی که از زمین کوچکشان راهی افلاک شده بودند، تنها یک مراسم نبود. یک عهد دوباره بود، پیمانی محکم شده از جنس بغض، عشق، اشک، عزم… پیامی بلند، از دل کوچکِ شهر، به سراسر ایران، به سراسر جهان:«آستانه‌اشرفیه کوچک هست، اما عشقش بزرگ.

کوچک هست، اما اراده‌اش محکم. کوچک هست، اما داغش را به بغضی بزرگ بدل می‌کند، بغضی که هرگز نخواهد شکست، مگر آن روزی که آزادی، عشق و پیروزی، بر بلندای سرزمین ما برافراشته شود.»

امروز، پیکر شهدا را به خاک سپردند، اما عشقشان را، عطر یادشان را، در کوچه‌های این شهر کوچک جا گذاشتند، عشق، عطر، بغض، اشک… و نجوایی از جنس آزادی که هنوز، هنوز، هنوز از لابه‌لای برگ‌های درختان، از سینه‌های داغ‌دار، از چشمان منتظر، از لبان کوچک کودکان شهر، در نسیم عصرگاهی می‌وزد.

انتهای خبر/۴۲۰۰

لینک کوتاه

برچسب ها

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.