• تاریخ انتشار : سه شنبه 30 مرداد 1403 - 12:30
  • کد خبر : 10474
  • چاپ خبر

تکیه بر آستانِ سیدجلال تا وصالِ سیدالشهدا

عاشقان امام حسین(ع) با اجتماع در موکب‌ها آمده‌اند تا بگویند شوق خدمت به یار فقط در مشرف شدن به کربلا نیست، بلکه می شود این ارادت را با خدمت به زائران نشان داد و از این ایام به این طریق سیر و سلوک معنوی کسب کرد، با عاشقان یار همراه شد و با خدمت به آنان دل خود را تسکین داد و اینگونه عشق را معنی کرد.

به گزارش آستان‌خبر، اربعین صحنه عاشقی و دلدادگی است، انگار کن تمام هستی ایستاده به تماشای این عشق و دلدادگی. این همه زائر را ببین! این همه دلداده، اصلاً خادمی یعنی چه؟ کجای لغت‌نامه ما دنیایی‌ها این واژه را معنا کرده‌اند بجز کتابِ عشقِ حسین ابن‌علی(ع)؟

اینجا و در این زمان، در این برهه از تاریخِ حیات که نامش را اربعین نهاده‌اند، مال و منال و ملک معنایی ندارد. اینجا، این زمان فقط واژه عشق در بین مفاهیمِ زمینی را می‌شود گلچین کرد تا میانِ این همه واژه درخورِ خدام و زوار حسین(ع) باشد.

شاید زمینِ کربلا به لحاظ وسعت به اندازه گیلان خودمان باشد. ولی این شهرِ کوچک خودش دنیایی است از حیات، دنیایی است از عشق، دنیایی است از عبادت.

یادتان هست مردم؟ تا همین حوالی ۱۳۸۳ شمسی بود که ملعونی به نام صدام، شمر گونه فاصله انداخته بود بین مرید و مراد، بین عاشق و معشوق. آنقدر این جدایی به طول انجامید که مسن‌تر‌ها از دنیا رفتند، جوان‌ها پیر شدند و خیلی‌ها آرزوی کربلا را به گور بردند و خیلی‌ها نیز در حسرت کربلا روز را به شب و شب را به صبح رساندند تا جوان‌ها و پیرهای زیادی با خون خود این راه و این مسیرِ عشق را هموار کردند.

پرده دوم/ حرکت از گیلان و رسیدن به کشور عراق

زائر اربعین که باشی باید همه امکانات خود را در یک کوله‌پشتی ریخته و خود را برای پیاده‌روی در مسیر عشق به مرز برسانی، تازه وقتی به مرز مهران رسیدی باید ماشین را در پارکینگ به امان خدا رها کنی و با کوله‌پشتی پر از بارت در میان آن همه شلوغی و گرما خود را به گیت خروجی پایانه مرزی برسانی تا بتوانی از کشور خارج شوی.

تازه وقتی وارد کشور عراق شدم باید منتظر خودرویی می‌ماندم تا بار را تحویلش دهم و سپس خودم و‌ وسایلم را تا شهر نجف ببرد، یکی از راننده‌های عراقی در طول مسیر می‌گفت: ” خسته شدی؟ خیلی مردم عراق از بصره، ۴۰۰ کیلومتر را راه می‌آیند، پیاده از موصل و کرکوک می‌آیند از همین نجف ۸۰ کیلومتری می‌آیند، آن قدر که جاده نجف به کربلا در ایام اربعین در از زائر با پای پیاده است”.

پرده سوم/ خانه پدری

بعد از چندین ساعت به شهر نجف رسیدیم و وقتی پیاده‌شدم چنان گرمایی را حس کردم که تاکنون تجربه نکرده بودم، سر به عقب برگرداندم و تا چشم کار می‌کرد صورت درهم رفته و آفتاب خورده اما آرام زائران حسین (ع) و لب‌هایی که مدام تکان می‌خوردند را می‌دیدم. این که می‌نویسم تا چشم کار می‌کند را تا نبینی در نمی‌یابی.

حالا رسیده بودم به خانه پدری، تصور این همه جلال و شکوه از ایوان طلای حضرت امیر را نداشتم! نه! چرا … داشتم اما نمی‌توانستم در تصورم این رؤیای زیبا را خیال کنم اما وقتی چشمم به این جبروت افتاد پایِ دلم گیر کرد بین نرده‌های ایوانِ طلایش و پای جسمم ایستاد در صحن و سرایی که سال‌ها بود منتظرش بودم.

یکی از رفقا فریاد زد: “رفیق نمیای حرکت کنیم؟” تازه به خودم آمدم و یادم آمد که باید چندین کیلومتر پیاده‌روی کنیم. سختی و گرمای مسیر یک طرف، دل سپردن به علی(ع) یک طرف … مگر دل داشتم دل بکنم از خانه پدری؟

هر طور بود با رفقا راهی مسیر مشایه شدیم، باید چند روزی را در مسیر می‌ماندیم تا به وصالِ یار برسیم. هرچند خود این مسیر بهشتی هم کمی از عشق‌بازی با یار نداشت، قدم به قدم، عمود به عمود زوار به حسین می‌گفتند: “ما را بپذیر که عاشق توایم”.

پرده چهارم/ درسِ مرید بودن 

در مسیر پیاده‌روی روی و عبور از عمود و مواکب صحنه‌هایی دیدم که برایم عجیب بود، پیرمردی عصا به دست قدم‌هایش را تند‌تر کرده و می‌ترسد که نرسد، مادری کودک سه ساله خود را سوار جعبه نوشابه‌ای کرده و با طنابی می‌کشد، دیگری حیران است و مدام این سو و آن سو را می‌نگرد و بعد آستینش را به صورتش می‌کشد و این را تا شب هزار بار دیگر تکرار می‌کند.

یکی قرآن به دست، بلند بلند قرائت می‌کند آیات الهی را. اصوات در پی گم می‌شوند، همهمه‌ای شکل گرفته. چقدر افراد ناتوان و کم‌توان جسمی در مسیر هستند. یکی پشت ویلچر پدرش را هل می‌دهد و دیگری دست‌های همسر نابینایش را گرفته بود و برایش از مسیر می‌گفت، از دلدادگی این همه زائر.

پرده پنجم/ تکیه بر آستان سید جلال

راستش را بگویم، خیلی خسته شده بودم، البته تنم خسته بود ولی روحم بی‌تاب رسیدن به فرزند فاطمه زهرا به تنم دستورِ بیدار باش می‌داد.

می‌خواستم حالا که به موکب شهر خودم رسیده‌ام به رفقا بگویم کمی استراحت کنیم اما انگار سید جلال بالای سرمان ایستاده بود و می‌گفت: “آقا سعید اربعین جایِ استراحت است یا خدمت؟ اینجا باید توشه برداری برای سفرِ بعدی!”

تازه می‌خواستم بپرسم منظورتان از سفر بعدی اربعین سال دیگر است؟ که با صدای یکی از رفقا حواسم جمع‌تر شد: “بریم یک ساعتی بخوابیم؟”

اندکی که از استراحتمان گذشت تصمیم گرفتم جواب سؤالم را پیدا کنم، به خدامِ موکب سید جلال الدین اشرف شهرستان آستانه‌اشرفیه دقت کردم، به رفتارشان به گفتارشان، به اینکه این همه بی منت به زائران خدمت می‌کنند و تازه آنجا بود که معنای خدمت و رَه توشه را دانستم.

من هم دست به کار شدم تا با خدام اندکی طعم خدمت به زائران را بچشم.

سراغ آقا حمید را گرفتم، حمید رهپیما، مسؤول موکب حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف است. گفتم آقای رئیس کمی با هم حرف بزنیم؟ که در پاسخ گفت: “من خادمم نه رئیس!”

به گفته رهپیما، مسؤول موکب حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف(ع) این موکب روزانه بیش از ۲ هزار و ۵۰۰ غذا اعم از صبحانه، ناهار و شام طبخ کرده و در بین پخش می‌کنند.

رهپیما اقدامات موکب حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف را فقط معطوف به پخت غذا نمی‌داند و می‌گوید، سایر اقدامات رفاهی شامل حمام, سیستم سرمایشی، دستگاه یخ ساز و محلی برای استراحت در این محکم فراهم بوده و روزانه بیش از ۳۰۰۰ نان هم در این مکعب پخت و همراه با غذا بعضاً توزیع می‌شود.

عاشقان امام حسین(ع) با اجتماع در موکب‌ها آمده‌اند تا بگویند شوق خدمت به یار فقط در مشرف شدن به کربلا نیست، بلکه می شود این ارادت را با خدمت به زائران نشان داد و از این ایام به این طریق سیر و سلوک معنوی کسب کرد، با عاشقان یار همراه شد و با خدمت به آنان دل خود را تسکین داد و اینگونه عشق را معنی کرد.

آنچه در این بین برایم بسیار جذاب و دیدنی بود، حضور جوانان و نوجوانانی است که به عشق آقا در موکب‌ها حاضر شده‌اند تا از قافله دلدادگی عقب نمانند و بگویند عشق به امام حسین (ع) پیرو جوان نمی شناسد و خون حسین(ع) برای همیشه منادی حق است.

پرده آخر/ دل به دلدار رسید

بعد از چند روز ماندن و کمک به خدام موکب سید جلال‌الدین اشرف تصمیم گرفتیم تا با ماشین راهی کربلا شویم. چند عمود مانده به حرم را پیاده طی کردیم تا دهانمان را به ذکر لا‌اله‌الاالله خوشبو کنیم تا محیای زیارت شویم.

نگاهم به گنبد طلاقی سقا و گنبد باشکوهِ مولا افتاد از خود بیخود شدم، چشمانم لحظه لحظه تار می‌شد، غباری از اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود.

به ندرت می‌توانستم درست گام بردارم. تعداد زوار هم زیاد و زیادتر می‌شد و هرچه به نزدیکی حرم می‌رسیدم از چپ و راست فضای حرکت برایم تنگ‌تر می‌شد‌. گاهی تصور می‌کردم از این همه فشار ممکن است خفه شوم بعد توی فکرم می‌گفتم: “چه جایی بهتر از کربلا برای جان دادن!”

اما به خودم می‌آمدم، به آرمانِ امامم، به راهی را که پیموده‌ام برای حسینی شدن، که حسینی شدن جز شهادت در مسیرِ عشق شدنی نیست! پس باید به شهادتی حسین گونه می‌اندیشیدم، به راهی برای جهاد، به جهادی برای شهادت…

پس دست بر سینه گذاشتم و به نیت صد مرتبه گفتم: “السلام‌علیک ایهاالشهید،به حق الشهید

انتهای پیام/۴۲۰۲

لینک کوتاه

برچسب ها

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.